در سردترین شب سال به تو می اندیشم
در گرم ترین نقطه کویر
در فکر تو فرو می روم
می فهمی
می توانی بفهمی ؟
که هیچکس جز من
نمی تواند در گرم ترین نقطه کویر
جز جرعه ای آب ،
به چیز دیگری فکر کند ..
حکایت ما آدما حکایت کقشاییه که اگر جفت نباشند هر کدومشون هرچقدر شیک باشند،هرچقدر که نو باشند بازم لنگه به لنگه اند کاش ... خدا وقتی آدما رو می آفرید جفت هرکسیو باهاش می آفرید.. تا این همه آدم لنگه به لنگه زیر این سقفا خودشونو به اجبار جفت نشون ندن...
چندی بود که ساکت نشسته بودم و به آسمان مینگریدم میگویم:خدایا چرا مرا خلق کردی که این همه رنج کشم.مگر گناه من چه بوده است؟که باید زندگی رنجم دهد.. چرا به کمکم نمیشتابی؟مگر بنده تو نیستم؟ چرا در این دنیا کسی را برایم نفرستادی تا مرا به خاطر خودم دوست داشته باشید؟!
خدایا:غم فروشی دوره گرد شده ام و با شادی بیگانه
تنهایی را دوست داشتم و از دنیا و زندگی گریزان شده بودم احساس میکردم که مرداب عظیم درد و رنج شده ام و ابرهای سیاه آسمان به من میخندیدند همچون معبود ناکامیها شده بودم و ارمغان آورنده ناامیدی و دیگر آن همه شادی دوران کودکی را در خود احساس نمیکردم و مانند دیوانه ای شده بودم که به زنجیر کشیده باشند و مانند مرغکی اسیر در تنهایی و جدایی شده بودم و باده خوشبختی ام بر خاک ریخته بود...
و عشق ناشکوفایم هراسان مرا از آغوشم گریخته بود و اما ناگهان ورق برگشت... یک روز نام تو را شنیدم و همان دم نفسم در سینه حبس شد. در آن هنگام بود که هستی من با تو در آمیخت .. راستی آیا ت واز این اعجاز خبر داشتی؟ که من بی آنکه تو را شناخته باشم با شنیدن نام تو ، دانستم که محبوب خویش را یافته ام. با شنیدن نخستین کلمات تو ، تو این گمان برمن گذت که تو زندگی مرا چون شمعی در تاریک شب فروغ بخشیدی.. وقتی که برای اولین بار صدای تو را شنیدم رنگ از رخم پرید و بی اختیار دیده بر زمین افکندم و آن هنگام بود که دلهای ما نگاهی خاموش از همدیگر سلام عشق را ربودند من نام تو را در نگاه تو خواندم و بی آنکه از خودم چیزی پرسیده باشم به خویش پاسخ گفتم که آری اوست ، تندیس امید و رویایی من...
به خاطر تو خورشید را قاب میکنم و بر دیوار دلم میزنم به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای میدهم به خاطر تو کلماتم را به باغهای بهشت پیوند میزنم به خاطر تو دستهایم را آیینه میکنم و بر طاقچه یادت میگذارم به خاطر تو میتوان کودکی لجوج سلام معطر سیب ها را ناشنیده گرفت به خاطر تو میتوان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید به خاطر تو میتوان شعله تلخ جهنم را چون نهری گوارا مزه مزه کرد و به خاطر تو میتوان به ستاره ها محل نگذاشت. نازنینا...، سایه های ما شکسته است و اگر سایه زلال تو نباشد درختان نمیتوانند ، تن از خستگی بتکانند. وقتی تو مثل یک زمزمه صمیمی در خلوت کوچکم حضور داری. وقتی تو دستهایم را از لمفونی باران می انباری، وقتی تو دل موزون مرا می خوانی، احساس می کنم صبح به شمایل توست، ولی "من" نمی توانم با رگه های نور طنابی ببافم که مرا به تو برساند